آن‌ها دلشان نور الهي ديده بود


 





 
دفاع‌مقدس، تعداد كمي فرمانده و بسيار بيش‌تر، رزمنده دارد و اين‌كه تعداد زنده‌هاي جنگ، بيش از ده برابر شهداست؛ پس مي‌توان فهميد كه اهميت تاريخ شفاهي رزمندگان عادي جنگ نيز كم‌تر از خاطره‌نگاري فرماندهانش نيست. ازطرفي انجام مصاحبه‌ با رزمندگان بي‌شمار جنگ، آسان‌‌تر و در دسترس‌تر است از فرماندهاني كه بيش‌ترشان پرمشغله اند و اين مهم با نهضت خاطره‌نگاري جنگ كه از دل پايگاه‌هاي بسيج بيرون خواهد آمد، ميسر مي‌شود؛ ا‌ن‌شاءالله.
آقاي «محمدجواد مشكي‌باف‌يزدي»، ازجمله رزمندگان تخريب لشكر ويژة شهدا بوده است و در دوران دفاع ‌مقدس، به‌عنوان يك تخريبچي عادي حضور داشته است. مصاحبه با ايشان به ما ثابت كرد كه هر رزمنده‌اي مي‌تواند خاطرات ناب و ناشنيده‌اي داشته باشد كه زاويه‌اي نامكشوف از دفاع ‌مقدس را روشن سازد.
يك شب در كنار شهيد «هاشمي‌نژاد»
با پدرم مي‌رفتيم بسيج و آن‌جا با چوبي كه دو سرش ميخ‌ كوبيده بودند، توي كوچه‌ها نگهباني مي‌داديم. من توي دو مسجد فعاليت داشتم؛ بسيج مسجد «جواديه» و پايگاه «سلمان ‌فارسي» كه بعدها دوستان زيادي آن‌جا پيدا كردم؛ شهيد‌ان «اكبر و اصغر لشكري»، شهيد «حسيني»، شهيد «مجتبي عطايي»، شهيد «محسن رئوف»، شهيد «سيدجواد حسيني» و شهيد «اسلامي‌فر».
در مسجد، هر شب باز و بسته‌كردن اسلحه داشتيم. اولش برنو و ام‌ـ يك بود و بعد ژ‌ـ سه. توي مسجد «حوض لقمان» هم شهيد «خوش‌بيان» آموزش دفاع ‌شخصي و رزمي مي‌گذاشت. جلسة قرآني هم با استاد «ميرزا علي رحيمي» در محلة جواديه داشتيم. ايامي كه منافقان اعلام جنگ مسلحانه كرده بودند، يك‌ شب شهيد هاشمي‌نژاد آمد جلسه قرآن‌ ما و برايمان تعريف كرد كه منافقان دنبال من هستند و مجبور به حمل اسلحه هستم. بعد قبايش را كنار زد و اسلحة زير لباس را نشان داد.
برادر «شاه ‌رجب»
وقتي خرمشهر آزاد شد، مردم به وجد آمده بودند. حالت عجيبي داشتم، همان‌جا تصميم گرفتم كه بروم جبهه. سال 1361 بود و من چهارده ساله. يكي از ابتكارات اصناف در زمان جنگ اين بود كه براي تعمير ماشين‌هاي منطقه، در سه راه خرمشهر، در منطقه‌اي به‌ نام «گاوميش‌آباد»، جايي را گرفته بودند و از كل تعميركارهاي مشهد، با تخصص‌هاي سيم‌كشي، آهنگري، مكانيكي و جلوبندي و.. مي‌رفتند آن‌جا.
برادر شاه ‌رجب، «حسن نيكدل»، از بچه‌هاي كميته بود و عاشق جبهه. فهميدم قصد جبهه رفتن دارد. گفتم: «من هم به‌عنوان شاگرد مي‌آيم.»
قبول كرد. رفته بود بسيج ادارات و عكس و شناسنامه‌ام را برده بود. گفته بودند: «خيلي كوچك است.»
گفته بود: «اين عكس مال بچگي‌اش است.»
گفته بودند: «بيار ببينمش. گفته بود زمان اعزام مي‌آورمش.»
مسئول اعزام مرا توي راه‌آهن ديد. گفت: «نمي‌شود.»
التماس كرديم كه پرونده‌ پر شده و كار از كار گذشته است و... خلاصه اجازه دادند اعزام شوم.

دندان شيري
 

آشپزمان حاج‌آقا «گيوه‌چي» بود. روزهاي پنج‌شنبه، هر غذايي كه از روزهاي قبل مانده بود، قاتي مي‌كرد و به شكل آش به خوردمان مي‌داد. يك‌ بار وسط خوردن آش، سنگي زير دندانم آمد و آن را از جا كند، اما بعد از يك‌ سال همان دندان دوباره سبز شد.

شهيد زنده
 

بعد از چند روزي كه آن‌جا بوديم، مأموريتي دادند. با چند مكانيك و جلوبندي‌ساز رفتيم شوش، تيپ 17 علي‌بن ‌ابي‌طالب(ع) قم. آن‌ها تعميركار نداشتند. تعميرگاهشان را سر و سامان ‌داديم. روزها وقتي بي‌كار مي‌شديم، براي بازديد از منطقه مي‌رفتيم؛ حتي تا رقابيه و فكه هم رفتيم همان روزها، گروهي از اين حاجي‌بازاري‌ها، آمده بودند بازديد جبهه. براي اين‌ها رزم‌شبانه گذاشتند. پشت چادري كه خوابيده بودند، مين گذاشتند و انفجار پرسروصدايي راه انداختند. خدا رحم كرد كه سكته نكردند. يكي از آن‌ها مشتري تعميرگاهمان بود. يك‌ سري لباس‌هاي اضافي‌ام را دادم و گفتم بده حاج‌رجب. او ‌هم رفته بود و لباس‌ها را گذاشته بود پشت در بسته مغازه و به يكي از همسايه‌ها گفته بود: «اين‌ها مال شاگرد حاجي است.»
صبح اوستا لباس‌ها را مي‌بيند و فكر مي‌كند من شهيد يا مفقود شده‌ام. بعد تمام لباس‌ها را به‌عنوان يادگار يك شهيد، بين خودشان تقسيم مي‌كنند و اوستا مي‌گويد: «هيچ‌كس حق ندارد به پدرش چيزي بگويد.»
وقتي برگشتم، همه مي‌گفتند: «شهيد بودي، زنده شدي؟»
بعد از چهل‌وپنج روز، مأموريتم تمام شد و برگشتم. از بچه‌هاي پايگاه، من اولين نفري بودم كه رفتم جبهه.

قهر و جنگ
 

هلال ‌احمر، امدادگر، نيروي تعميراتي، خدماتي و... مي برد جبهه. رفتم آن‌جا گفتم: «مكانيكم.»
گفت: «خيلي كوچكي.»
كلي چانه زدم تا متقاعد شد كه اعزامم كند. آمدم خانه، به حاج‌آقا گفتم. گير داد كه اجازه نمي‌دهم بروي. من ‌هم گفتم اگر اجازه ندهيد، خانه نمي‌آيم.
از خانه آمدم بيرون و سه شب نرفتم. يك‌ شب رفتم حرم، شب بعد، خانة خواهرم و شب آخر، رفتم خانة دختر عمه‌ام. نصف شب هم مي‌رفتم پشت در هلال‌احمر و تا صبح كه در باز مي‌شد، مي‌نشستم. بالاخره حاج ‌آقا رضايت داد. سه نفر بوديم، ما را فرستادند سنندج. جاده‌ها ناامن بود. با يك اتوبوس بين ‌شهري كه مردم را مي‌برد، با اسكورت بچه‌هاي سپاه رفتيم مريوان؛ تعميرگاه كاشاني‌ها.
گروهان بچه‌هاي شمال
توي تعميرگاه كاشاني‌ها، يكي از رزمنده‌هاي اصفهان كه به خط رفت‌وآمد داشت، ماشينش را آورد براي تعمير. پرسيد: «كجايي هستي؟»
گفتم: «مشهدي.»
پرسيد: «اين‌جا چه‌كار مي‌كني؟»
گفتم: «براي خط آمدم، اما اين‌جا گير افتادم.»
گفت: «كارَت را درست مي‌كنم.»
مدتي بعد برگشت و مرا برد به گروهاني از بچه‌هاي شمال. آن‌ها روي تپه‌اي به ‌نام سلمان كه حالت آفندي داشت، مستقر بودند. همه هم گيلكي صحبت مي‌كردند و براي من سخت بود. آن‌قدر مرا از كوموله، دموكرات ترسانده بودند كه شب‌ها برايم خيلي وحشتناك مي‌گذشت؛ مخصوصاً شب‌هايي كه براي نگهباني مي‌رفتيم و حتي تا يك‌متريمان را هم نمي‌ديديم. همه‌جا جنگلي و تاريك بود.

لبيك يا خميني
 

اواخر سال 1362، هنوز برف روي زمين آب نشده بود. سپاه مانوري به ‌نام «لبيك يا خميني» در پادگان سلمان (قدس فعلي) برگزار كرد. آن‌جا همة نيروهايي كه با هرعنواني پيش از آن به جبهه رفته بودند، دعوت شدند. عصر رفتيم پادگان و شب رزم‌شبانه و فردا ظهر شله2 مفصلي دادند. در پايان مانور، كارت طرح را بين بچه‌ها تقسيم كردند؛ اين كارت به منزلة اجازة اعزام مجدد به جبهه، به‌عنوان نيروي رزمي بود.

عقرب‌كُشي
 

براي اعزام سوم، رفتيم پادگان بسيج، آخر نخريسي. ما را با اتوبوس آوردند راه‌آهن و از آن‌جا با قطار رفتيم مقر لشكر 5 نصر، 92 زرهي اهواز و از آن‌جا هم رحمانيه در حاشية كارون؛ منطقه‌اي بين اهواز و خرمشهر. «محسن قانعي»، بعد از اعزام دوم من، تشويق شد كه بيايد و اين بار دو نفري بوديم. خيلي به ‌هم وابسته بوديم.
لشكر 5 نصر، سه تيپ داشت؛ جوادالائمه(ع) با فرماندهي شهيد «برونسي»، امام موسي‌كاظم(ع) به فرماندهي شهيد «ميرزايي» و تيپ امام صادق(ع) به فرماندهي شهيد «فرومندي». تيپ امام صادق(ع) سه گردان داشت؛ «صبار، جبار و قهار» ما گردان صبار بوديم و مسئول گردانمان حاج‌ آقا «مقدم» و فرماندة گروهانمان شهيد «عصمتي» از بچه‌هاي كاشمر بود كه در ميمك شهيد شد.
من در تقسيم‌بندي‌ها شدم كمك آرپي‌چي‌زن. كارم اين بود كه گلوله حمل و آماده كنم و در بعضي شرايط، كمر آرپي‌چي‌زن را بگيرم و به‌عنوان تيرانداز، پوشش دهم.
قرار بود يك عمليات آبي، خاكي در حوالي بصره انجام شود. به اين خاطر ما را بردند رحمانيه كه شبيه بصره بود؛ رود و نخلستان و... هوا هم خيلي گرم بود. بعضي وقت‌ها آب حمام‌ صحرايي به اندازه‌اي جوش مي‌آمد كه بدن بچه‌ها را مي‌سوزاند. توي چادر ما انواع حيوانات خاكي؛ مثل رُتيل، عقرب و... پيدا مي‌شد. يكي از كارهاي بچه‌ها، عقرب‌كُشي بود.
بعد از نماز صبح، دوي صبحگاهي داشتيم. بعد از اين‌كه منطقة وسيعي را مي‌دويديم، به نخل‌ها مي‌رسيديم. فصل خرما‌پزان بود. بچه‌ها مي‌رفتند بالاي درخت و رطب‌هاي رسيده را براي صبحانه جمع مي‌كردند. يكي ديگر از تمرين‌ها اين بود كه سوار قايق مي‌شديم و با جليقة نجات، توي آب مي‌پريديم. مسافتي حدود دو، سه كيلومتر را شنا مي‌كرديم و خودمان را به ‌طرف ديگر كارون مي‌رسانديم. آن‌جا كم‌كم حالات بچه‌هايي را كه شنيده بودم، حال معنوي دارند را درك كردم و مناجات‌ها و راز و نيازهاشان را ديدم. شب‌ها كه نگهباني مي‌دادم و از كنار چادرها رد مي‌شدم، صداي مناجاتشان را مي‌شنيدم. آموزش‌ها نزديك چهل‌وپنج روز طول كشيد، بعد به دلايلي از آن عمليات منصرف شدند، ما را به شوش آوردند و همان‌جا مستقر كردند.

سايت‌هاي شاه
 

محل استقرار ما توي شوش، منطقه‌اي معروف به سايت چهار و پنج بود. به ‌سمت فكه، منطقه‌اي بود كه دو سايت هوايي زمان شاه آن‌جا قرار داشت؛ از آن سايت‌هاي بتني بسيار محكم. آن‌جا كمي كوهستاني بود و تپه‌هاي كم‌ارتفاعي داشت. فكر كنم آن‌جا را به خاطر عمليات ميمك انتخاب كرده بودند.
يكي از شب‌هاي جمعه، فرماندة گردانمان، آقاي مقدم دربارة دعاي كميل براي ما صحبت كرد. گفت: «اين دعا ممكن است طولاني شود، شما تا زماني كه لذت مي‌بريد و حال داريد، بخوانيد و هر وقت ديديد كه دعا را ورق مي‌زنيد تا ببينيد چند صفحة ديگر مانده، همان‌جا ببنديد و ديگر نيازي نيست بخوانيد.»
آن‌جا چندبار شهيد ميرزايي، از مؤسسان تخريب لشكر 5 نصر را ديدم. او طريقة خنثي‌كردن بيش‌تر مين‌ها را خودجوش و بدون آموزش ياد گرفته بود. از آن‌هايي بود كه بي‌باكي، نترسي و جسارتشان معروف بود.

حاجي قاتي
 

با محسن قانعي، براي مرخصي‌ شهري مي‌رفتيم شوش و روزي كه بيش‌تر مرخصي داشتيم، مي‌رفتيم اهواز. يك‌ بار كه رفته‌ بوديم، چون كارمان مكانيكي بود و ابزارآلات آن‌جا خيلي ارزان بود، مقداري ابزار گرفتيم كه ببريم مشهد.
اولين هويج‌بستني عمرم را در دزفول خوردم. در مشهد چنين چيزي نخورده بوديم، اما توي خوزستان خيلي رايج بود. آب هويج را مي‌گرفتند و بستني مي‌انداختند تويش. آب هويج گرم و قندش كم است. بستني به‌تدريج آب مي‌شود و حاصل اين‌كار نوشيدني خوشمزه‌اي است كه بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند، «حاجي ‌قاتي.»

سرفة شهادت
 

توي شوش گفتند آن‌هايي كه مي‌خواهند، تسويه‌حساب كنند و ترخيص شوند و آن‌هايي كه مايلند، بمانند كه ممكن است عملياتي در پيش باشد. نزديك يك تيپ از لشكر 5 نصر ترخيص شدند و بقيه ادغام شدند؛ رفتيم ايلام، پادگان ظفر كه كوهستاني بود. رزم‌هاي مختلف شبانه داشتيم. عبور از ميدان مين هم داشتيم. حدود چهل روز كه مانديم، عمليات ميمك آماده شده بود. توي گروهان ما حاج‌ آقايي بود كه هميشه اذان مي‌گفت. يك‌ روز وسط‌هاي اذان سرفه‌اش گرفت و نتوانست تا آخر اذان ادامه دهد. بعد گفت: «رفتني شديم.»
و توي همان عمليات شهيد شد.

شهيد شرّ
 

شب عمليات ميمك، خيلي سخت بود. پيش ازحركت، دعاي توسل خوانديم. اين دعا از اولين مداحي‌هاي من در جبهه بود. محسن قانعي و خيلي از بچه‌ها، عجيب گريه مي‌كردند. محسن حدود سه‌ ماه بزرگ‌تر از من و بچة شرّي بود. كل بچه‌هاي گردان از دستش عاصي بودند. كله‌شق بود و زير بار هيچ حرفي نمي‌رفت. فقط حرف، حرف خودش بود. توي مشهد خيلي به خودش مي‌رسيد و تيپ مي‌زد و چهره‌اش هم زيبا بود. من تا آن‌ شب، چيز خاصي از نظر مذهبي از او نديده بودم، اما آن شب به شدت گريه مي‌كرد. تا آن زمان سابقه نداشت زياد اهل دعا باشد و گريه كند. بعد در حال گريه، شروع كرد يكي‌ يكي بچه‌ها را بغل‌كردن و حلاليت طلبيدن. مي‌گفت: «شما را اذيت كردم.»

مداح جنگي
 

مداحي را از همان اوايل حضور در جبهه، شروع كردم. توي جبهه، ما مداح‌ها احتياج به ترفندهاي خاصي براي گريه‌ گرفتن از مستمع نداشتيم. دل‌هاي بچه‌ها آن‌قدر آماده بود كه با شروع خواندن، منقلب مي‌شدند. تفاوت ديگر مداحي در جنگ، فضاي حماسي اشعار، نوحه‌ها و روضه‌ها بود. در جنگ هم‌چنين حس همزاد پنداري رزمنده‌ها با وقايع كربلا و شهدايش بسيار بالاتر از ديگر مكان‌ها بود.
 

دشمن با زيرپوش
 

شهيد «برنجي»، از بچه‌هاي اطلاعات بود. او ما را براي رسيدن پاي كار، هدايت مي‌كرد. بعضي قسمت‌هاي مسير به‌وسيلة طناب‌هاي سفيد پلاستيكي باريكي، علامت‌گذاري شده بود. تخريبچي ما پسري جوان و عينكي بود. او بايد سيم‌خاردار را به‌وسيلة سيم‌چين قطع مي‌كرد. چهل سانتي‌متري ما مين منوري بود كه حالت تله‌ داشت. وقتي منفجر مي‌شد، كل منطقه را خبر مي‌كرد. او مين‌ها را خنثي مي‌كرد و به اندازة يك متر، دو طرف طناب را مي‌كشيد و سيخك و شبرنگ مي‌زد. شبرنگ‌ يك طرفه بود و فقط طرف ما برق مي‌زد.
از ميدان مين رد شديم و رسيديم به ارتفاعي كه قرار بود مستقر شويم. بدون درگيري و خيلي مخفي رفتيم توي دل عراقي‌ها. وقتي رسيديم، مقداري كه صداي گلوله‌ها بلند شد، عراقي‌ها را ديديم كه با زيرپوش از سنگرها بيرون مي‌زنند و سروصدا مي‌كنند. آن‌جا مستقر شديم. سحر بود كه باران گرفت، آن‌قدر خسته بوديم كه زير باران خوابمان برد. صبح شد. قرار بود گردان ديگري هم‌زمان با ما بيايد و قيچي كنيم، اما آن‌ها نيامدند. گفتند برگرديد. فردا، شهيد فرومندي برا‌يمان صحبت كرد كه شما وظيفه‌تان را انجام داديد. شب بعد، بچه‌هاي گردان جبار رفتند و منطقه را گرفتند. يك شب بعد، شهيد فرومندي و شهيد طاهري ما را بردند و خط را دادند دست ما و بچه‌هايي كه عمليات كرده بودند، برگشتند.

مأمور خدا
 

شهيد فرومندي عارفي تمام عيار بود. وقتي سخنراني مي‌كرد، بچه‌ها از دنيا بريده مي‌شدند. علاوه بر اين، يك فرماندة شجاع بود. زبان‌‌زد خاص و عام و جزو شاخص‌هاي جنگ و الگويي بين فرماندهان سپاه بود. فرومندي جزو كساني بود كه خدا مأمورشان كرده بود در اين زمان باشند و دين خدا را ياري كنند.
محسن رفت
سه روز آن‌جا بوديم. ظهر روز آخر، هوا خيلي گرم بود. بچه‌ها مي‌رفتند توي سايه و استراحت مي‌كردند. پنج دقيقه به يازده صبح مانده بود. نوبت ديده‌باني من بود، بچه‌ها گفتند: «بلند شو.»
همه به رديف توي سايه نشسته بودند، گفتم: «پنج دقيقه مانده.»
چند لحظه بعد، دوباره گفتند: «برو.»
گفتم: «چهار دقيقه مانده.»
و خلاصه شوخي و لجبازيم گل كرده بود. يك دقيقه به يازده، از اين‌ها جدا شدم، آمدم طرف سنگر. هنوز پايم را توي سنگر نگذاشته بودم كه سه خمپاره پشت سر هم آمد. سريع برگشتم. محسن قانعي، پيرمردي كه اسمش براي مكه در آمده بود و دو نفر ديگر شهيد شده بودند. جنازه‌ها را گذاشتيم توي آمبولانس. قبل از آن، محسن توي عمليات تركش خورده بود، اما هر كار كرديم، نرفت عقب.
وقتي برگشتم مشهد، برايم سخت بود با خانواده‌اش روبه‌رو شوم. مادرش شيرزني بود. مي‌گفتند خودش رفته بود توي قبر و محسن را دفن كرده بود. پدرش خادم امام رضا(ع) بود.

دارِ دل
 

وقتي بعد از سه ‌روز برگشتيم عقب، اولين خبر، شهادت شهيد ميرزايي و نحوة شهادتش بود. روي موتور، گلولة مستقيم تانك خورده بود. شهيد مهدي ميرزايي، مكانيك بود. تعريف مي‌كردند، هر بار با موتورش مي‌آمد، طناب‌هاي دژباني را مي‌كند و با خودش مي‌برد. بعد از مكه رفتنش بود كه خصوصياتش عوض شد و آدم نرمي شد. جملة معروف «من دلم را دار خواهم زد» مال ايشان است.

فقير و غني در جنگ
 

توي جبهه، بچه‌ها از نظر مالي مختلف بودند. نمي‌شد گفت فقط بچه‌هاي پايين‌ شهر يا فقط بچه‌هاي بالا شهر آمده‌اند، اما معمولاً بچه‌هاي گردان‌ها و نيروهاي عادي و تك‌تيرانداز، بچه‌هاي روستا و پايين شهر بودند و رسته‌هاي تخصصي‌تر، باسوادتر و از وضع مالي بهتري برخوردار بودند. شهيد «حسين عطاري»، پدرش اولِ بازار مركزي چند مغازه داشت. جبهه هم كه مي‌آمد، با پول خودش بود. خانوادة «شادكام» كه چندين شهيد دادند، خانه‌شان احمدآباد بود.

تك به تداركات
 

براي رزم‌ شبانه، هر نفر كوله‌اي با يك مين «ام 19» سيزده كيلويي برمي‌داشت. بايد حداقل بيست كيلومتر پياده‌روي مي‌كرديم، كسي هم حق آب خوردن نداشت. بچه‌ها براي رفع تشنگي، سنگ زير زبان‌شان مي‌گذاشتند. فشار زيادي به بچه‌ها مي‌آمد. يكي از شب‌ها كه از رزم‌ برگشته بوديم، گرسنه و تشنه، تصميم گرفتيم بزنيم به تداركات. مسئول تداركات خواب بود. چند نفري وارد شديم و دلي از عزا درآورديم. كمپوت، آب‌ميوه، كيك و... ظهر و در اوج گرما، شهيد «مهدي سپهبدي»، مسئول آموزشمان، همه را به خط كرد و برد طرف موانع آموزشي؛ سيم‌خاردار فرشي، حلقوي، رديفي، كانال و... بدون هيچ توضيحي گفت پيراهن و زيرپوش را درآوريم و روي سيم‌خاردارهاي فرشي بخوابيم تا بقيه از رويمان عبور كنند. چند نفر زخمي شدند. بعد گفت: «عيبي ندارد، كوله‌هايتان را بگذاريد روي سيم‌خاردار.»
مرحلة بعد گفت: «از زير سيم‌خاردارهاي فرشي عبور كنيد.»
بعد از آن بايد از لاي سيم‌خاردار‌هاي حلقوي عبور مي‌كرديم. موانع ديگري را هم پشت سر گذاشتيم. آخر مسير، وقتي همه جمع شديم، شهيد سپهبدي گفت: «قابل توجه آن‌هايي كه به تداركات زدند.»

قبر خالي
 

بچه‌ها در بعضي جاهاي خلوت، قبرهايي كنده بودند و براي مناجات به آن‌جا مي‌رفتند. يكي از شب‌هاي جمعه، بعد از دعاي كميل، يكي از بچه‌ها آمد دنبالم، گفت: «مي‌خواهيم برويم سر قبر، فاتحه بخوانيم.»
رفتيم گوشه‌اي از مقر، سر يكي از همان قبرها. چند نفر ديگر هم آن‌جا بودند. گفت: «ما مي‌رويم توي قبر، تو برايمان بخوان.»
يكي‌يكي مي‌رفتند توي قبر، پارچه سفيدي مي‌كشيدند رويشان و من مي‌خواندم و آن‌ها گريه مي‌كردند. يكي از اين‌ها وسط خواندن از هوش رفت و هر چه تلاش كرديم و سيلي زديم، به هوش نيامد. برديمش اورژانس صحرايي و سرم وصل كردند. چند دقيقه بعد بلند شد و اعتراض كرد كه چرا او را به آن‌جا برديم.

تخريبچي رفتگر
 

شهيد «بهاري»، مسئول تخريب لشكر ويژة شهدا، پدر خانمش روحاني بود. وقتي قرار بود ازدواج كند، براي تحقيق به محلة آن‌ها مي‌رود. لباس رفتگر محل را قرض مي‌گيرد، به در خانه مي‌رود و تحقيق مي‌كند.
بهاري به‌شدت اهل عزاداري بود و چون هيكل بزرگي داشت، وقتي سينه مي‌زد، نمي‌شد دور و برش ايستاد.

تركش ‌بند‌انگشتي
 

براي عمليات «كربلاي دو»، آمديم ارتفاعات بيست‌وپنج‌ـ نوزده در حاج عمران. پانزده گردان بوديم كه هر دو، سه‌ نفر از بچه‌هاي تخريب، توي گردان، تقسيم شدند. گردان من، امام محمدباقر(ع) بود. قبل از عمليات، توي شياري قرار گرفتيم كه بيش‌تر گردان‌ها آن‌جا جمع شده بودند. شب، ما تخريبچي‌ها جلوي گردان حركت مي‌كرديم. البته جلوتر از ما، بچه‌هاي اطلاعات و فرماندهان بودند. تا پشت ميدان مين، اتفاقي نيافتاد. بچه‌هاي گردان‌هاي جلوتر، معبر را باز كرده بودند. چند لحظه بعد، عراقي‌ها متوجه شدند و دوشكاها و خمپاره‌هاي 100 فرانسوي كه مثل خمپارة 60 بدون صدا، اما با قدرت انفجار بيش‌تري است، باريدن گرفت. ما توي معبر گير كرديم و كمي كه جلو رفتيم، شهيد «ناميني» را ديدم كه تير به سرش خورده بود و شهيد شده بود. جلوتر، يكي از بچه‌ها آرپي‌جي خورده بود و نصف شده بود. همه زمين‌گير شده بودند. چند نفر ازبچه‌ها، عراقي‌ها را دور زده بودند و بين ما و آن‌ها فاصله افتاده بود. فرماندة گردان گفت: «برگرديم.»
در برگشت، يك خمپاره خورد پاي دامنة كوه، حدود چهارمتري من و تركش‌هايش آمد پايين، خورد به من و به شدت مجروح شدم. پا، سر، دست و چند جاي ديگر بدنم را تركش گرفت. چند قدم ديگر آمدم و افتادم، بعد ديدم آقاي «ساده» و دو، سه نفر ديگر صدا مي‌زنند كه برانكارد بياوريد، مشكي‌باف افتاده.
همان‌جا ديدم كه انگشتم قطع شده، با انگشت ديگرم، گرفتمش و سوار سيمرغ شديم. ده، يازده نفر مجروح ديگر هم بودند و ماشين، زيرگلوله مستقيم، با سرعت عجيبي مي‌تاخت. يازده نفري ريخته بوديم روي هم. مقداري كه آمديم، ديگر چيزي نفهميدم.
شيطاني نكني، بچه جان!
وقتي به هوش آمدم، صداي آژير مي‌آمد. پرستارها سريع ‌رفتند توي پناهگاه. بمباران هوايي بود و آن‌جا تبريز. يك‌ روز بيش‌تر، آن‌جا نبودم. با هواپيماي «سي 130» ارتش كه پر از مجروح بود، آوردنمان تهران، بيمارستان نورافشان. سريع به اتاق عمل بردنم، خانم پرستار توي اتاق عمل گفت: «بچه‌ جان، چرا رفتي جبهه؟»
گفتم: «وظيفه است.»
بعد شروع كردند به عمل و پانسمان انگشتم. بي‌حسي زده بودند و همة مراحل عمل را مي‌ديديم. ميله‌اي داخل استخوان انگشت قرار دادند و مقداري از ميله را بيرون گذاشتند. گفتند: «اين مقدار براي اين است كه موقع كشيدن، راحت باشد.» چ
دكتر گفت: «بچه‌جان، اگر شيطاني بكني و ميله به جايي بخورد، توي گوشت دست مي‌رود.»
داخل اتاق ما ده نفر بودند، دو نفر قطع پا داشتيم. يك نفر وكيل بود و از بچه‌هاي ساوه كه دو پا و دست راستش قطع شده بود. پيرمردي هم از مشهد بود. مي‌گفتم: «حاج ‌آقا، آجيل بخور.»
مي‌گفت: «تخمه، كراية خوردن نمي‌كند، چيزي بده كه به درد بخورد.»
آقاي «قادري» از هم‌رزمان شهيد كاوه، همان‌جا خبر داد كه «محمود كاوه» و «محمد بهاري» شهيد شده‌اند.
چند روز بعد از عمل، حاج ‌آقا آمد و خيلي خوب برخورد كرد. بعد از يك ماه، آمديم مشهد. هر روز از طرف بنياد شهيد، براي پانسمان مي‌آمدند خانه. بعد از يك ماه رفتم سركار. يك‌ روز گيربكس ماشين را باز مي‌كردم. رفتم توي چاله كه گيربكس را بگيرم؛ ميلة توي انگشتم، خورد به كف ماشين و رفت توي گوشت. جيغ زدم. بچه‌ها دويدند و بردندم بيمارستان امام حسين(ع). عكس گرفتند. گفتند جوش خورده. بردند اتاق عمل و ميله را درآوردند.

آتش‌بازي
 

از بيمارستان آمدم بيرون و رفتم تعميرگاه. اوستا گفت: «كجا؟»
گفتم: «مي‌روم جبهه.»
آذر 1365، دوباره به جبهه رفتم. رسيدم اهواز و به مقر موقت لشكر ويژة شهدا در اهواز رفتم. بچه‌ها كم‌كم جمع شدند و پادگان حالت خاصي گرفت. من ديگر جزو نيروهاي قديمي تخريب شده بودم. گفتند: «يك دورة آموزش تخصصي انفجارات برگزار مي‌شود. اگر مايل هستيد، بياييد.»
مسئول تخريب، آقاي «سيد حسين موسوي» از بچه‌هاي گلمكان بود. بعد از شهيد بهاري، ايشان فرمانده شده بود. منطقة آموزش انفجارات، رحمانيه بود. از اهواز به سمت خرمشهر، حدود هشتاد كيلومتري، مي‌پيچي سمت چپ و حدود ده كيلومتر مي‌روي تا مي‌رسي حاشية كارون. آن‌جا محل يگان دريايي ويژة شهدا به فرماندهي شهيد «علي‌اصغر محراب» بود. آن‌ها خودشان آموزش آبي‌ـ خاكي داشتند. با فاصله از آن‌ها چادر زديم، حدود چهل نفر بوديم.
لشكر ويژه، اولين‌ بار بود كه مي‌خواست به‌صورت صحرايي عمل كند، چون قبل از آن، هميشه در مناطق كوهستاني كردستان بود. دوره يك ماه طول كشيد. آموزش‌هاي خيلي دشوار و سنگين با انواع مين و مواد منفجره، تي‌ان‌تي، سي4، سي3 و... پيش از اين آموزش عمومي تخريب ديده بوديم؛ به همين دليل مستقيم رفتند سر انفجارات كه به شكل‌هاي مختلفي انجام مي‌گرفت و بيش‌تر هدفش، ريختن ترس بچه‌ها بود. بعد گفتند: «منطقه‌اي كه قرار است عمليات شود، آبي است و شايد لازم باشد توي آب انفجار انجام دهيم.»
صبح به خط مي‌شديم، ورزش مي‌كرديم و بعد صبحگاه بود كه توي آن هم بساط آتش‌بازي به راه بود. گوشمان پر شده بود از انفجار.
شب‌ها كه بلند مي‌شديم، بيش‌تر بچه‌ها براي نماز شب به جاهاي دنج پناه مي‌بردند. اگر غير از اين بود، نمي‌توانستند كار كنند.

ماهي‌هاي موجي
 

به فاصلة دو متريِ هم، توي يك ستون مي‌نشستيم. هر نفر يك مين ضد خودرو داشت. چاشني را مي‌گذاشتند و دستور انفجار مي‌دادند. نفر اول، بايد سريع فتيله را آتش مي‌زد و مي‌آمد كنار. نفر دوم، بعد سوم ‌و...
بايد فتيله را بالاي انگشت مي‌گرفتيم و سيخ كبريت را به گوگرد كبريت مي‌كشيديم تا فتيله با جرقه روشن شود. در اين حالت، يك نفر ديگر، چند لحظه قبل در دو متري، يك چاشني را روشن كرده و آمده بود كنار ما؛ يعني بايد در حداقل زمان، فتيله را روشن و فرار مي‌كرديم. يكي ديگر از كارها اين بود كه مين M19 آمريكايي با نوزده كيلو TNT را توي قايق مي‌گذاشتيم و مي‌رفتيم به سمت پل مخروبه‌اي كه روي كارون بود. يكي از پايه‌هايش را منفجر مي‌كرديم و برمي‌گشتيم. بعدها فهميديم مأموريتمان در «كربلاي چهار»، اين بوده كه توي اروند، برويم طرف بصره و پلي كه آن‌جا بود را منفجر كنيم. حتي كلت به ما دادند و آموزش‌هاي جنگ تن‌به‌تن. همين مين M19 را توي آب مي‌انداختيم و منفجر مي‌كرديم؛ بلافاصله سي‌، چهل تا ماهي بزرگ نيم‌متري، موجي مي‌شدند و مي‌آمدند روي آب و قبل از اين‌كه بميرند، صيدشان مي‌كرديم. با اين‌كار چندبار بچه‌هاي يگان دريايي را هم ماهي داديم.

دهان‌هاي جُنبان
 

هر كس از اهواز مي‌آمد، يكي از چيزهايي كه مي‌آورد، آدامس بود. شهيد «موسوي» از اهواز آمده بود براي سركشي، ديد بچه‌ها در حال كار با مين، دهانشان مي‌جنبد. گفت: «چي شده؟»
گفتيم: «آدامس مي‌خوريم كه موقع كار با مين تمركز داشته باشيم.»
خيلي ناراحت شد و گفت: «قرآن مي‌گويد «الا بذكرالله تطمئن القلوب» شما آدامس مي‌جويد؟!»
از آن به بعد، هيچ‌كس آدامس نخورد.

دو آفتابه
 

يك آفتابه براي آب و يكي براي نفت داشتيم. يك ‌شب صداي فريادي آمد. همه بيدار شدند و ريختند بيرون. يكي از بچه‌ها ‌جاي آفتابه آب، آن يكي را برداشته بود.

لو رفتيم
 

بعد از آموزش، ما را مستقيم بردند خرمشهر؛ توي همان ساختمان‌هاي بتني كه زيرزمين داشت. مقدمات عمليات «كربلاي چهار» بود. شب اول عمليات، رفتيم تا نقطة رهايي. سنگري به ما دادند. آقاي «مروندي»، مسئول گروهمان شد. بعد يك عكس هوايي آوردند و پلي را كه قرار بود منفجر كنيم، نشان دادند. مواد منفجره هم از قبل آماده بود. كوله‌هايمان را پر از C4 كرديم و كلت و سرنيزه هم گرفتيم. قايق‌ها را توي آب انداختند و گفتند: «ساعت دوازده شب راه مي‌افتيم. بخوابيد،‌ بيدارتان مي‌كنيم.» ساعت پنج صبح بيدار شديم. گفتند عمليات لو رفته است، منطقه را هم شيميايي زده بودند. گفتند: «ماسك‌هايتان را بزنيد.» بعد سريع ما را سوار ماشين كردند و برگشتيم.

سخت گذشت...
 

زمان زيادي نگذشت كه آمادة «كربلاي پنج» شديم. آمديم ساختمان‌هاي بتني. توي آن عمليات، گردان‌ها عمل مي‌كردند. هر گرداني دو، سه تخريبچي مي‌خواست. ما انفجاراتي‌ها آماده كار بوديم. به ما بيش‌تر از همه سخت گذشت. بچه‌هاي ديگر مي‌رفتند، كار مي‌كردند و برمي‌گشتند، اما ما...
شهيد موسوي مسئول تخريب، يكسره توي خط بود و خوابش روي موتور. ما را نگه داشته بود، چون ما به اصطلاح، جزو انفجاراتي‌هاي خاص بوديم. وسواس عجيبي در نيرو دادن به خط داشتند، مي‌گفتند: «نمي‌خواهيم بچه‌ها مفت شهيد شوند.»

امان از «محراب»...
 

يك شب بالاخره آمدند سراغمان. خط عراق سنگرهاي بتني، نعل اسبي و مثلثي وحشتناكي داشت كه اگر مي‌افتادي داخلش، سالم بيرون نمي‌آمدي. از همه طرف چهارلول گذاشته بودند و درو مي‌كردند، به اين سنگرها، آرپي‌جي هم اثر نمي‌كرد. جلوي اين‌ها هم ميدان مين، آب، خورشيدي، سيم‌خاردارهاي حلقوي‌ و... گذاشته بودند. به ما گفتند: «ده نفر مي‌خواهيم بروند كه اگر يكي تيرخورد، نفر بعدي جايش را پر كند.»
با خوشحالي ده نفر بلند شديم و رفتيم فلكة امام رضا(ع).3 آن‌ ‌زمان دو طرف فلكه آب بود. وارد كانال‌هاي بتني شديم. از روي جنازه‌ها رد مي‌شديم. عراقي‌هاي زيادي كشته شده بودند، بچه‌هاي خودمان هم بودند. مسافت زيادي پياده رفتيم، رسيديم پشت خاكريزي كه مي‌خواستيم عمل كنيم. گلوله مثل باران مي‌باريد، خيلي شديد بود. گفتند: «بمانيد تا دستور بدهيم.»
دو ساعت گذشت. گفتند: «برگرديد.» بعدها فهميديم شهيد «محراب» از آبي كه سمت چپ خاكريز بود، اقدام كرده، سنگرها را دور زده و عراقي‌ها را خاموش كرده است. بچه‌ها بخش بعدي عمليات را شروع كردند و ما برگشتيم خرمشهر. يك ماه آماده‌باش بوديم و فقط خبرهاي عمليات به ما مي‌رسيد. بعد آمديم اهواز و جزو آخرين نفراتي بوديم كه با ما تسويه حساب كردند.

سربازي بعد از جبهه
 

بهار1366 گفتم حالا كه مي‌خواهم بروم جبهه، مشمول بشوم. با دوستم كه يك ژيان روباز داشت، رفتيم براي گرفتن دفترچه. شب همان‌جا خوابيديم. باران گرفت و سرما خورديم. دفترچه را گرفتم و مأمور شدم به سپاه. گفتند: «بايد برويد آموزش.»
گفتم: «من چند عمليات شركت داشته‌ام، آموزش تخصصي تخريب ديده‌ام.»
گفتند: «نمي‌شود.»
مرا فرستادند پادگان امام رضا(ع) در سردادور4 و يك ماه آموزش تخصصي ادوات ديدم. دوشكا و خمپاره‌هاي 60، 80، 120 و توپ‌ 106 و... بعد از آموزش، رفتيم ايلام، پادگان ظفر. موقع تقسيم نيرو، آن‌هايي كه قبلاً جبهه آمده بودند و تخصص داشتند را جدا كردند. دوباره رفتم تخريب و بلافاصله فرستادند اهواز، پادگان شهيد برونسي. مدتي با نيروهاي آموزش‌دهنده بودم تا مأموريت دادند بروم جزيرة مجنون.

پلامين
 

«علي‌رضا حسين‌پور»5، مرا را برد كاسه جزيره. كاسه دست عراقي‌ها افتاده بود و يك جادة شني بين ما و آن‌ها بود كه هركدام بر نصف جاده مسلط بوديم. مأموريت من اين بود كه جاده را منفجر كنم تا آب روي آن ‌را بگيرد و عراقي‌ها نتوانند با تانك بيايند اين‌ طرف. برآورد كردم كه با چه موادي و چه مقدار مي‌توان آن‌جا را منفجر كرد. عراقي‌ها آن‌جا پلامين6 داشتند. كمي كه رفتيم جلو، صدا زدم: «علي‌رضا كجايي؟»
صدا رسيد به عراقي و او هم شروع كرد پلامين زدن. يكي از پلامين‌ها خورد به كانال و تركشش خورد به پشت پاي حسين‌پور.

جزيرة موش‌ها
 

توي جزيره، شب‌ها غواص‌هاي عراقي مي‌آمدند براي شناسايي. موش‌هايي هم بودند، چند برابر موش‌هاي معمولي. اين‌ها روي ني‌ها مي‌رفتند و خودشان را مي‌انداختند پايين. ما فكر مي‌كرديم غواص‌هاي عراقي هستند و رگبار مي‌زديم. بعضي وقت‌ها همين موش‌ها توي خواب، گوشت پاشنة پا را گاز مي‌گرفتند.
 

زمين لرزه
 

حدود دويست گالن بيست ليتري پودر آذر7 فراهم كرديم. پودر را چاشني منفجر نمي‌كند. بايد چاشني را توي تي‌ان‌تي بگذاريم و تي‌ان‌تي كه منفجر ‌شد، پودرها هم منفجر مي‌شود. گالن‌ها را برديم توي كانال و دو طبقه چيديم روي هم و فتيله‌كشي كرديم. براي انفجار هم چاشني الكتريكي در نظر گرفتيم. قبل از شروع كار، شهيد «اصغر نصيري»8 را كه خيلي كوچك بود، گذاشته بوديم جلوي كانال و نيروهاي گردان را گفتيم بروند عقب. به اصغر هم گفتيم مواظب باش نيروهاي عراقي نيايند. آقاي «رستگار» مشغول فتيله‌بندي بود. يك لحظه از كمر به پايين رفتم تا سركشي كنم. يك ‌نفر ازبچه‌ها تعريف كرد: «احساس كردم يك عراقي مسلح مي‌آيد. اما هر كار كردم، نتوانستم شليك كنم، اسلحه گير كرده بود. بعد كه آن بنده خدا جلو آمد، ديدم شهيد حسين عطاري است.»
بالاخره انفجار را انجام داديم. قدرت انفجار آن‌قدر بالا بود كه كل منطقه را مثل زلزله لرزاند و آب بلافاصله جاري شد، توي همين كانال، آقاي «باباشكري» با ما كار مي‌كرد، شمالي بود و قدش نزديك دو متر، خيلي منظم و مرتب بود. شب‌ها توي كيسه خواب مي‌خوابيديم، ديدم از توي كيسه خواب صدا مي‌آيد، باباشكري بود. داشت مسواك مي‌زد.

سرسره‌بازي
 

يك شب پيش از عمليات «بيت‌المقدس سه»، شهيد حسين عطاري صدا زد كه مشكي‌باف بيا اين‌جا برايم بخوان. رفت سجده و من مناجات حضرت امير را خواندم. حسين، دوستي داشت به‌نام شهيد «هاشمي»، از بچه‌هاي تخريب كه با هم خيلي انس داشتند و قبلاً شهيد شده بود. بعد از او، هميشه مي‌گفت چرا خدا مرا به زور نگه داشته و نمي‌برد. شهادت توي رفتارش موج مي‌زد. شب عمليات، شهيد «عباس ‌علي‌پور»، فرماندة گردان، دعوتمان كرد به گروهانشان. دعاي توسل خواندم و رفتيم براي عمليات. هم‌زمان با بيت‌المقدس سه، قرار بود يك عمليات ايزايي در منطقه‌اي ديگر انجام شود تا نيروهاي عراقي را ِبكشيم آن ‌طرف. عمليات شروع شد. با دو گردان رفتيم سمت ارتفاع الاغ‌لو. برف سنگيني آمده بود و تا كمر مي‌رفتيم توي برف. پاي كار كه رسيديم، شهيد «سپهبدي» توجيه‌مان كرد. رسيديم به شش متري عراقي‌ها. تقريباً ارتفاع را گرفته بوديم، اما يك عراقي توي سنگر به‌شدت مقاومت مي‌كرد و بچه‌ها را مي‌زد.
من، «ستوده» و «عقيده‌مند»، با هم بوديم؛ من وسط، ستوده سمت راست و عقيده‌مند سمت چپ. يك‌ دفعه يك گلوله خورد به ستوده و شهيد شد و بلافاصله يكي هم خورد به سر عقيده‌مند و او هم شهيد شد. ديدم الآن مرا هم مي‌زند. سرم را پايين گرفتم و بلند شدم كه بروم به سمتش. يك‌ دفعه يك گلوله خورد به كتفم و چون قوز كرده بودم، از آن‌‌طرف بيرون آمد. افتادم. چند لحظه بعد، بچه‌ها سنگر را خاموش كردند و مرا برداشتند كه بياورند عقب. خودم نشستم روي برف‌ها و سرسره‌بازي آمدم پايين و سوار آمبولانسم كردند و آوردند عقب. توي آمبولانس، به ‌هوش بودم، اما همين كه رسيديم، بي‌هوش شدم. بعد فهميدم كه همان‌جا توي بيمارستان صحرايي جراحي‌ام كرده‌اند. در آن عمليات بچه‌هاي تخريب خيلي شهيد دادند. مرا آوردند تبريز و بعد مشهد. توي مشهد هم سرپايي پانسمانم كردند و آمدم خانه.

گريه شهادت
 

بلافاصله بعد از بهبودي، برگشتم پادگان ظفر. آن‌جا شنيديم امام گفته‌اند: «به همين زودي باب جهاد بسته مي‌شود.»
بعضي‌ها مثل شهيد «محمد كبيري»، به‌‌شدت گريه مي‌كردند، بعضي‌ها هم توي بُهت فرو رفته و متحير شده بودند. بچه‌ها فكر مي‌كردند كه جا مانده‌اند و باب شهادت به زودي بسته خواهد شد.

محافظ بي‌حفاظ
 

بعد از مدتي رفتيم خرمال9 جادة سيد صادق عراق، براي يك انفجار ديگر. اين ‌دفعه آقاي «كرماني» ما را برد. قرار بود جاده‌اي آسفالته را منهدم كنيم تا تانك‌هاي عراقي نتوانند عبور كنند. رفتيم منطقه، توجيه شديم و قبل از كار، دعاي توسل باحالي خوانديم و راه افتاديم. تا دو، سه شب آن‌جا كار كرديم. وسط جاده را كنديم و پودر آذر ريختيم و بعد منفجر كرديم. آن‌جا «عبداللهي» و كبيري محافظ من بودند. بعد از انفجار، برگشتيم. شب بعد، كبيري رفته بود مين‌كاري، همان‌جا خمپاره‌اي آمده بود و مستقيم خورده بود كنارش و شهيد شده بود.

عارف شانزده ساله
 

شهيد كبيري يك عارف شانزده سالة به تمام معنا بود. بيست كيلومتري ظفر، پادگاني به ‌نام «فاضل حسيني» است. خيلي منطقة سردي است. شب‌ها سه، چهار تا پتو مي‌انداختيم تا گرم شويم، اما ايشان يك پتو بيش‌تر نمي‌انداخت. جثة ضعيفي هم داشت. مي‌گفتم: «محمد، سرما مي‌خوري.»
مي‌گفت: «نه، اگر گرم شوم، نمي‌توانم براي نماز شب بلند شوم.»
از آن‌هايي بود كه دائم توي فكرند. مي‌گفتيم: «اين‌قدر فكر نكن، يا خودش مي‌آيد، يا نامه‌اش يا خبر مرگش!»

سيم‌تله‌هاي علف‌پوش
 

آن‌جا كه بوديم، مي‌خواستند جايي را پاك‌سازي كنند. منطقه‌اي پر از مين‌هاي M16 و والمري كه سيم‌تله‌‌هايش توي علف‌هاي تازه سبز شده فرو رفته و وحشتناك شده بود. توي سنگر نشسته بودم. بچه‌ها را ديدم. گفتم: «مرا هم ببريد.»
قبول نكردند و رفتند، «ساقي» و «براتي» بودند. يكي از بچه‌هاي گردان را هم بردند كه علف‌ها را درو كند. اين بندة خدا، حواسش نبوده و دستش به يكي از شاخك‌ها مي‌خورد و منفجر مي‌شود. وقتي جنازه‌اش را آوردند، تكه ‌تكه شده بود.

سازندگي و فراموشي
 

تا ده سال بعد از جنگ، هركاري كه مي‌كرديم، جبهه‌اي بود. ازدواج، كار و... بچه‌هاي تخريب تا همين اواخر جلسة منظمي داشتند و هر سال چند بار مي‌رفتيم مناطق جنگي، اما جامعه يكي، دو سال بعد، اُفت شديدي از فضاي جنگ پيدا كرد. فضاي ساخت و ساز شروع شده بود و ارزش‌هاي جنگ به فراموشي مي‌رفت.

جهاد سازندگي
 

براي كار، همه‌ جا پذيرش داشت. سپاه، شركت گاز و بيش‌تر ادارات ديگر. تحقيق كردم، گفتند جهاد سازندگي توي روستاها كار دارد. يكي از بچه‌هاي جبهه معرفي كرد و رفتم جهاد. يك‌ سال اول كلات بودم و شب و روز كار مي‌كرديم.

اندوه، زدوده شد...
 

توي ساختمان جهاد، چهارراه نخ‌ريسي، كنار بيمارستان امدادي بوديم. صبح كه آمدم سركار، ديدم ولوله‌ است، بچه‌ها گريه مي‌كردند. خبر فوت امام را شنيدم. همه شوكه شديم. بلافاصله ميني‌بوسي راه انداختيم و رفتيم مصلاي تهران، بدن امام آن‌جا بود. تشييع جنازه و شب دفن امام را هم بوديم. همان‌جا خبر انتصاب آقا را شنيديم، خيلي زيبا بود و مقداري از اندوه فقدان امام را از بين برد.

در جست‌وجوي روحيه جهادي
 

دورة اصلاحات كه بحث ادغام جهاد سازندگي وكشاورزي مطرح شد، بچه‌هاي جهاد كه بيش‌ترشان رزمنده بودند، خيلي مقاومت كردند. ما عقيده داشتيم بنيان‌گذار جهاد، امام است و نبايد به تركيب جهادي‌اش دست زد، چون ممكن است روحية جهادي كم‌رنگ شود.
بعد از ادغام، در بيش‌تر بخش‌ها اين اتفاق افتاد؛ اما ما در بخش ماشين‌آلات سعي كرديم هم‌چنان روحية جهادي را زنده نگه داريم؛ مثلاً ماشين‌هاي دولتي را كه از آن‌ها استفاده‌هاي شخصي مي‌شد، پس گرفتيم.

پي‌نوشت‌ها:
 

1. فرمانده گردان ياسين، واحد تخريب لشكر 21 امام رضا(ع) كه به اخلاص و شجاعت در جنگ معروف بود.
2. نوعي آش مشهدي كه ماده اصلي تشكيل دهنده‌اش، گوشت گوسفند، حبوبات و ريشه درخت گردو است.
3. عراق سنگر بتني دايره شكل و بسيار محكمي را وسط جادة شلمچه نصب كرده بود. بعد از تصرف،‌ بچه‌هاي مشهد نام آن‌جا را گذاشتند فلكه امام رضا(ع)؛ به اين دليل كه معتقد بودند، امام رضا(ع) از حدود شلمچه وارد ايران شده‌اند.
4. منطقه‌اي نظامي، متعلق به ارتش در مشهد كه آن ‌زمان در اختيار سپاه بود.
5. يكي از بچه‌هاي قديمي تخريب، مستقر در جزيرة مجنون.
6. سلاحي كه گلوله‌اش مثل تخم‌مرغ است، بدون آتش عقبه و خيلي سبك و راحت شليك مي‌كند.
7. مواد منفجره‌اي مثل ارزن.
8. از بچه‌هاي مصلي بود و خيلي شرّ و شيرين. موقعي كه داشتيم مي‌رفتيم كربلاي پنج، عقب لندكروز اداي لبوفروش‌ها را درمي‌آورد. بار آخري كه آمده بود جبهه، مادرش را تهران گذاشته بود و گفته بود: «شما اين‌جا باش، من مي‌روم منطقه و برمي‌گردم.» در همان عمليات شهيد شد.
9. منطقه‌اي در خاك عراق.
 

منبع:ماهنامه امتداد شماره 53